سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی | ایمیل من | من در یاهـو | شناسنامه من  RSS  همگان را به شتاب خواهانند و همگان مهلت جویانند ، و همه را وقتى معین نهاده‏اند و آنان درنگ مى‏کنند و از کار باز ایستاده‏اند . [نهج البلاغه]

بسم الله الرحمن الرحیم

پیامبر گرامی اسلام فرمود : هنگامی که بنده بگوید : (بسم الله الرحمن الرحیم) خدای بلند مرتبه می فرماید: بنده ام با نام من آغاز کرد و سزاوار است بر من که کارهایش را به پایان رسانم و کامل کنم و در احوال او برکت قرار دهم.

 

تصمیم داشتم در این پست در خصوص قیامهای بعد از عاشورا بنویسم ؛ ولی اتفاقی افتاد که تصمیمم را عوض کردم ؛ اول عذاب وجدان داشتم ولی بعد فکر کردم که شاید امام حسین(ع) هم اینطوری راضیتر باشند و بعد این پست را اختصاص دادم به یک وبلاگ مخصوص ؛ نه یعنی یک معلم مخصوص ؛ نه اصلا شاگردهای مخصوص ؛ نمیدونم بخونید و خودتون بگید که کی مخصوصه.

شب ششم یا هفتم محرم بود ومنتظر شروع مراسم خیمه شیشه ای بودم که در اینترنت به طور اتفاقی چند وبلاگ مربوط به همکاران فرهنگی پیدا کردم و خیلی خوشحال شدم  درست مثل غریبی که در غربت اقوامش را میبیند ؛و  هنوز حلاوت پیدا کردن اون وبلاگها به جانم ننشسته بود که اونجا رو دیدم ؛نمیدونم بعد از خوندن اون مطالب تمام سالهایی رو که در آموزش و پرورش خدمت کرده بودم جلوی چشمم اومد

یادم افتاد وقتی یکی میپرسید چه کاره ای با افتخار میگفتم فرهنگی. ولی اون موقع فکر کردم اگه من فرهنگیم پس ایشون چی؟ یاد شاگردام افتادم .قصد توهین ندارم ولی یاد مامان اون شاگردم افتادم که هرروز صبح حتما پاپی ؛ سگ دخترشو تا جلو مدرسه میاره تا دخترش دلتنگ اون نشه؛ یاد ماشینهای گرون قیمتی افتادم که اکثر بچه ها صبحها با اون ماشینها رسونده میشن؛ یادم افتاد که روزی چندتا شاگرد بر اثر پرخوری در طول روز به دفتر میان ؛ باد موبایلهایی افتادم که بچه ها از ترس ما ناظمای جلاد باید قایم کنند ؛ یاد ..........ولش کنین یاد خیلی چیزها افتادم و اون شب تا نزدیک صبح خوابم نبرد. و فرداش از صاحب اون وبلاگ ؛استاد عزیزم ؛معلم گرامی اون بچه ها اجازه گرفتم که اون مطالب رو منعکس کنم که ایشون اجازه دادن.

البته قبل از اون بر خاک پای اون معلم عزیز بوسه میزنم و میگم :

معلم گرامی (خسته نباشید)

 

جیهون کجاست؟

وقتی از بندر عباس به طرف لار حرکت می کنی.... کیلومتر160 این جاده که نزدیکی های مرز فارس و هرمزگان هست ..... یه چاه تلمبه ای هست که به وسیله ی باد از چاه آب می کشه.....

و همینطور یه کاروانسرا  و یه برکه آب اون جاست...

اگه به دور دست ها و دامنه ی کوه شب نگاه کنی چند تا خونه می بینی .................ممکنه تصور کنی این خونه ها متروکه و خالی از سکنه است .....

 

 

اما اگه راهت رو کج کنی و به طرفشون بری می بینی که تو این خونه هایی که سقف درست و حسابی نداره و دیواری و حیاطی دورشون نیست آدم هایی بسیار ساده و بسیار تنگدست زندگی می کنن...

آدم هایی که در آمد ناچیزشون از فروش ذغال و محصولات درختان کوهی حاصل می شه و خیلی روز ها درآمدشون کفاف نان شبشون هم نمی ده....

بعضی ها هم کارگر هستند و تو زمین های کشاورزی که در دور دست ها قرار داره کار می کنند....

 

پارسال تو این روستای دور افتاده معلم بودم..... معلم ابتدایی...........

............

یه مدرسه اونجا بود ( هنوزم هست) که 29 نفر دانش آموز داشت.....این روستا از محل زندگی من که رویدر است و امکانات بیشتری داره 65 کیلومتر فاصله داره.......

.............................

هر روز صبح با موتور سیکلتم می رفتم روستا و غروب بر می گشتم خونه.....

تو پست های پارسالی حسابی از مشکلاتی که خودم داشتم تو این راه صحبت کردم .....

اما گرفتاری های پارسالی من در مقابل مشکلات و سختی های مردم اونجا هیچ بود....

............

بیشتر خانواده های اونجا فقط یه اتاق دارن..... یه اتاق که دیوار هاش دو متر بلندی داره و سقف اتاق هم از خار و خاشاک و شاخ و برگ درخت پوشیده شده .... نمی دونم موقع بارون چیکار می کنن؟... مطمئناً این سقف چکه می کنه..........

.............

....

از دانش آموزام بگم و بچه های روستا

بچه هایی کم رو ...........کم حرف و با صورت هایی آفتاب سوخته و بسیار دوست داشتنی..........

.............خیلی هم مهربان و خنده رو......

 

مرتضی با دمپایی های............

 

شب ها که می اومدم خونه خیلی دل گیر بودم...

هم از گرفتاری های خودم و هم از وضعیت زندگی دانش آموزام....

از اینکه دانش آموزم کفش نداشت دلگیر بودم..........

.......... از این که لباس کهنه و پاره می پوشیدن ناراحت بودم....

.......از اینکه......

..... حتی زیر پوشش کمیته امداد هم نبودن

.....چون شرایطش رو نداشتن!

.... چون پدر خانواده زنده بود!

... چون تو شناسنامه ی پدر خانواده سنش ۶۰ سال نمی شد

چون پدر خانواده شناسنامه نداشت...

...........بگذریم..

گرچه امسال من تو اون روستا معلم نیستم.... اما معلم امسالش رو می شناسم و با مردم اونجا ارتباط دارم ....

اون ها جزئی از زندگی من هستند..... همینطور این وبلاگ و شما خوانندگان این وبلاگ .......... جزئی جدا نشدنی از زندگی من......

می دو نم این روز ها خیلی ها به این وبلاگ میان و می خوان از جیهون بیشتر بدونن....

تصاویری از جیهون:

 

 

 

 

آقا معلم

معلم عزیز (نه خسته )

البته این آقا معلم خیلی برا این بچه ها کار کرده باید برید وبلاگش و خودتون بخونیدحالا شما میگید کی مخصوصه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یا رب نظر تو بر نگردد


 
متن فوق توسط خانم ناظم نوشته شده است | نظر دیگران(نظر)


 لیست کل یادداشت های این وبلاگ